عطر صبحگاهان نسیم دلم را نوازش میدهد
شوریده دلم سرمست از بوی توست
نمیدانم چه حسیست لابلای رگه های صبحدم
که اینگونه بی تاب پروازم میکند
دوست دارم پروبالی باز کنم
نگاهی به آسمان کنم
صبح که میشود حس پریدن در من جوانه میزند
حسی نوع که جز با استشام صبحدم متشعشع نمیشود
آنگاه که نبض صبح کم کم قطع میشود و به ظهر میرسم
حس بوی زمین رعشه بر اندام نحیفم می افکند
سالهاست که هنوز فرق صبح و ظهر را نمیدانم
شاید پرنده ها هم فقط صبح ها تمرین پرواز میکنند
که اینگونه پروبالشان را بسوی آسمان باز میکنند
هرچه باشد لیک خوب میدانم که حس پرواز زیباست
و بوی تعفن زمین با قطع نبض صبح هویداست.
آری، هنوز هم نمیدانم چه رازی است در پس رگه های صبحگاهان....